گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلوه گاه تاریخ در شرح نهج البلاغه
جلدششم
(27)


(297) از عهد نامه آن حضرت به محمد بن ابى بكر است هنگامى كه او را به حكومت مصر گماشت
در اين عهدنامه كه چنين شروع مى شود فاخفض لهم جناحك و الن الهم جانبك و ابسط لهم و جهك (298) (بال فروتنى براى آنان بگستر و براى ايشان نرمخو و گشاده روى باش ) ابن ابى الحديد پس از توضيح معانى لغات و تركيبات ، چند لطيفه تاريخى - اجتماعى آورده است كه ترجمه آن براى خوانندگان گرامى سود بخش است .
ابن ابى الحديد مى گويد: روايت شده است كه فضيل بن عياض (299) همراه يكى از دوستان خود در صحرايى بودند. قطعه نان خشكى خوردند و از آبگيرى با دست خود جرعه اى آب نوشيدند. فضيل پاى خود را در آن آب نهاد، از خنكى آن و حال خوش خود لذت برد و به دوست خود گفت : اگر شاهان و شاهزادگان بدانند كه ما در چه زندگى خوش و با لذتى به سر مى بريم بر ما رشك خواهند برد.
ابن ابى الحديد مواردى از اين عهدنامه را كه ديگران از آن اقتباس كرده اند آورده است و از جمله در توضيح اين جمله كه على عليه السلام فرموده است : در قبال راضى و خشنود كردن هيچ كس از خلق خدا، خدا را به خشم مياور... مى گويد، مبرد در كتاب الكامل نظير اين موضوع را روايت كرده و گفته است كه چون حسن بن زيد بن حسن (300) به ولايت مدينه گماشته شد به ابن هرمه (301) گفت : من مانند كسانى نيستم كه دين خود را به اميد مدح و ثناى تو بفروشند با از بيم هجو و نكوهش تو چنان كنند كه خداوند عزوجل از اينكه مرا از ذريه پيامبر خود قرار داده است ، همه مدايح را به من ارزانى فرموده و از كارهاى نكوهيده بركنار داشته است . از حقوق خداوند بر من اين است كه در مورد احكام و حقوق خداوند چشم پوشى نكنم و به خدا سوگند مى خورم كه اگر ترا پيش من مست بياورند، دو حد مى زنم ، حد شراب خوردن و حد مستى و چون پيش من محترم هستى بر حد تو خواهم افزود، و ترك باده نوشى نيز براى رضاى خداى عزوجل باشد تا بر آن كار يارى داده شوى و به خاطر مردم آن كار را ترك مكن كه به مردم واگذار خواهى شد، اين هرمه اين ابيات را سرود:
پس رسول خدا مرا از باده نوشى نهى فرمود و مرا با آداب افراد گرامى مودب ساخت ، او مرا گفت از بيم خدا نه از بيم مردم خود دار باش و آن را رها كن ، چگونه ممكن است از باده نوشى شكيبايى پيشه سازم كه محبت من به آن در استخوانم ريشه دوانده است ، چه كنم كه خوشى حلال را بر خود ناخوش و ناگوار مى بينم و خوشى دل من در همان حرام پليد است .
ابن ابى الحديد سپس در توضيح بخش آخر اين عهدنامه كه امير المومنين عليه السلام فرموده است امام هدايت و امام پستى يكسان نيستند آورده است اشاره امام هدايت به خود امير المومنين است و امام پستى به معاويه بر مى گردد. على عليه السلام معاويه را امام ناميده است همان گونه كه خداوند هم در قرآن پيشوايان گمراهى را ائمه ناميده است و فرمود است : آنان را امامانى قرار داده ايم كه به آتش - دوزخ - فرا مى خوانند و سپس او را به صف ديگرى موصوف كرده است كه دشمنى پيامبر صلى الله عليه و آله است و مقصود اين نيست كه معاويه به هنگام جنگ قريش با پيامبر صلى الله عليه و آله دشمن پيامبر بوده است ، بلكه مقصود آن است كه هم اكنون هم او دشمن خداوند است زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرموده است :
دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خداست . پيش از آن هم در اول همين خير چنين آمده است : دوست تو دوست من است و دوست من دوست خداست و تمام اين خبر مشهور است ؛ (302) وانگهى دلايل نفاق معاويه از گفتارهاى ياوه و كردارهاى ناپسند او مشهور و آشكار است و ياران معتزلى ما در اين باره مطالب بسيار نوشته اند كه بايد در كتابهاى ايشان جستجو شود، به ويژه كتابهاى شيخ ما ابو عبدالله و دو شيخ ديگر ابو جعفر اسكافى و ابوالقاسم بلخى و ما برخى از آن را در مباحث گذشته آورديم .
سپس على عليه السلام مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : من بر امت خودم از مومن و مشرك بيم ندارم ، يعنى مشركى كه شرك خود را آشكار مى سازد؛ زيرا مومن را خداوند با ايمانش از اينكه مردم را گمراه كند باز مى دارد و مشركى هم كه شرك خود را اظهار مى دارد خداوند زبونش ‍ مى فرمايد و دل مردم را از پيروى كردن از او باز مى دارد و به سبب اظهار كفر دلهاى مردم به گفتارش آرام و سكون نمى يابد. پيامبر صلى الله عليه و آله سپس فرموده است : ولى بر امت خويش از منافقى مى ترسم كه ايمان و كارهاى به ظاهر آراسته را آشكار مى سازد و كفر و گمراهى خود را نهان مى دارد، وانگهى زبان آور است . با زبان خود چيزى مى گويد كه درستى آن را مى شناسيد و در نهان رفتارى دارد كه اگر بر آن آگاه شويد آن را زشت مى شماريد و هر كس كه بدين گونه منافق باشد، دل مردم به او توجه مى كند و آرام مى گيرد كه آدمى به ظاهر امور حكم مى كند، در نتيجه مردم از منافق پيروى و تقليد مى كنند و او آنان را گمراه مى سازد و در تباهى مى اندازد.
نامه المعتضد بالله
از جمله نامه هاى پسنديده نامه اى است كه ابوالعباس احمد بن موفق ابو احمد طلحه بن متوكل معروف به المعتضد بالله (303) در سال دويست و هشتاد و چهار و هنگامى كه عبيدالله بن سليمان وزير او بوده است ، نوشته است و من آن را با اختصار از تاريخ ابوجعفر محمد بن جرير طبرى نقل مى كنم :
ابو جعفر طبرى مى گويد: در اين سال معتضد تصميم به لعنت كردن معاويه بن ابى سفيان بر منابر گرفت و دستور داد نامه اى نوشته شود و آن را براى مردم بخوانند.
وزيرش عبدالله بن سليمان او را از آشوب عامه مردم ترساند و گفت : بيم دارد كه فتنه درگيرد و معتضد به گفتار او اعتنا نكرد. نخستين كارى كه معتضد در اين باره انجام داد اين بود كه فرمان داد عامه مردم به كار خود بپردازند و از جمع شدن و اظهار تعصب و سخن گفتن و گواهى دادن نزد سلطان خود دارى كنند مگر اينكه در راهها و مجامع عمومى بنشينند و سخن گويند باز داشت و دستور داد در اين مورد نامه اى نوشته و چند نسخه از آن فراهم شود و در جانب مدينه السلام - بغداد - در بازارها و محله ها خوانده شود و اين كار به روز چهار شنبه شش روز باقى مانده از جمادى الاولى آن سال انجام گرفت . و از روز جمعه چهار روز باقى مانده از آن ماه داستان سرايان و نقالان را و كسانى را كه حلقه وار مى نشستند، از نشستن در دو جانب بغداد و جمع شدن در دو مسجد منع كردند.
در مسجد جامع هم جار زده شد كه مردم اجتماع نكنند و داستان سرايان و حلقه نشينان را از تشكيل اجتماع باز داشتند و جار زده شد كه حرمت و ذمه از هر كس كه برا مناظره و جدل جمع شود برداشته است . و به كسانى هم كه در مساجد جامع به مردم آب مى دادند و عادت آنان بر اين قرار گرفته بود كه به هنگام آب دادن براى معاويه طلب رحمت و آمرزش مى كردند! فرمان داده شد كه چنان نكنند و بر معاويه رحمت نفرستند و او را به نيكى ياد نكنند. مردم مى گفتند نامه اى را كه معتضد فرمان داده است در مورد لعن معاويه بنويسند، روز جمعه پس از نماز جمعه بر منبر خوانده خواهد شد، به همين سبب همينكه نماز جمعه تمام شد، مردم به سوى ايوان بلند مسجد آمدند تا خواندن آن نامه را بشنوند ولى نامه خوانده نشد. گفته شد عبيدالله بن سليمان (304) خليفه را از آن كار منصرف كرده است ، بدين معنى كه يوسف بن يعقوب قاضى را خواسته و گفته است ، در مورد منصرف ساختن معتضد چاره اى بينديشند. قاضى يوسف (305) پيش ‍ معتضد رفت و با او سخن گفت و اظهار داشت بيم آن دارم كه عامه مردم به هنگام شنيدن مطالب اين نامه شورش كنند و فتنه اى برپا شود. معتضد گفت : اگر چنين كنند بر ايشان شمشير مى نهم . قاضى گفت : اى امير المومنين نسبت به طالبيان - علويان - كه هر روز در ناحيه اى خروج مى كنند و مردمى بسيار به سبب خويشاوندى نزديك آنان با پيامبر صلى الله عليه و آله به ايشان متمايل مى شوند چه مى كنى ، آن هم با اينهمه ستايش كه در اين نامه از ايشان شده است . همينكه مردم آن را بشنوند به ايشان متمايل پس از شنيدن اين سخنان قاضيث يا چيزهاى نظير اين كه گفته بود خود دارى كرد و با او پاسخى نداد و پس از آن درباره آن نامه هم دستورى نداد.
در آن نامه پس از ستايش خدا عزوجل و درود و سلام بر محمد و خاندانش ‍ چنين آمده بود: اما بعد، به امير المومنين خبر رسيده است كه گروهى از عامه در دين خود گرفتار شبهه و در اعتقاد خويش دچار فساد شده اند و با غلبه هوس دچار تعصبى شده اند كه بدون شناخت و تامل از آن سخن مى گويند و بدون بينش و برهان از پيشوايان گمراه سخن مى گويند (306) و از سنتهاى پسنديده به بدعتهاى ناشى از هوس گرايش يافته اند و خداى عزوجل فرموده است : گمراهتر از آن كس كه هوس خويش را بدون هدايت خدا پيروى كند كيست ؟ و همانا خداوند قومى را كه ستمگران اند هدايت نمى فرمايد وانگهى اين كار را براى خروج از جماعت و شتاب به سوى فتنه و برگزيدن تفرقه و اختلاف كلمه انجام مى دهند و براى اظهار دوستى با كسى كه خداوند متعال كه خداوند دوستى را از او بريده و عصمت را از او باز داشته و از دين بيرونش كرده و لعنت و نفرين را براى او واجب فرموده است چنين مى كنند، و كسى را كه خداوند او را زبون و كارش را سست و ناتوان قرار داده است بزرگ مى شمارند. آن هم كسى را كه از خاندان بنى اميه است كه شجره ملعونه اند، و براى مخالفت و ستيز با كسى كه خداوند به وسيله او ايشان را از هلاكت نجات داده و نعمت را بر ايشان تمام كرده است و از خاندان بركت و رحمت است و خداوند هر كه را كه خواهد خاص رحمت خود مى فرمايد و خداوند داراى فضل و كرم بزرگ است .
امير المومنين - معتضد - آنچه را كه شنيده بود بزرگ دانست و چنان ديد كه خود دارى از انكار و زشت شمردن آن موجب حرج در دين است و مايه تباهى كسانى مى شود كه خداوند كارشان را به او سپرد است و موجب اهمال در مستقيم ساختن مخالفان و روشن جاهلان و اقامه دليل بر شك كنندگان و جلوگيرى از كار دشمنان است كه خداوند همه اين امور را بر او واجب فرموده است .
اينك اى گروه مسلمانان ! امير المومنين به شما خبر مى دهد كه چون خداى عزوجل محمد صلى الله عليه و آله را با دين خويش برانگيخت و به او فرمان داد كه كار خود و فرمان خدا را آشكار سازد، آن حضرت نخست از افراد خانواده و عشيره خود آغاز كرد و به آنان مژده و بيم داد و آنان را به آيين خداى خود فراخواند و پندشان داد و ارشادشان فرمود؛ كسانى كه دعوت او را پذيرفتند و سخنش را تصديق و از فرمانش پيروى كردند تنى چند از پسران پدرش - خويشاوندان نزديكش - بودند كه همانان هم دو گروه بودند، برخى از ايشان به آنچه او از جانب پروردگار خويش آورده بود مومن بودند و برخى اگر چه مومن نبودند ولى چون او را عزيز مى شمردند و بر او مهر مى ورزيدند سخن او را تاييد مى كردند و ياريش مى دادند. بنابر اين مومن ايشان پيامبر را با بصيرت و بينش يارى مى داد و كافر ايشان براى حفظ حميت و حرمت او را يارى مى دادند. كسانى را كه با پيامبر ستيز و دشمنى و كارشكنى مى كردند دفع و از ياران و يارى دهندگان او حمايت مى كردند و از كسانى كه نصرت او را مى پذيرفتند بيعت مى گرفتند و از اخبار دشمنان پيامبر تجسس مى كردند و در غياب پيامبر صلى الله عليه و آله همچون هنگام حضور او براى كارهاى او تدبير و چاره انديشى مى كردند، تا آنكه مدت به سر آمد و گاه هدايت فرا رسيد و آنان هم با بينشى پايدار در دين خدا و اطاعت حق تعالى و تصديق پيامبر و گرويدن به آن حضرت در آمدند و اين كار را با بهترين حالت هدايت و رغبت انجام دادند. خداوند ايشان را اهل بيت رحمت و دين قرار داد و پليدى را از ايشان بزدود و آنان را پاكيزه فرمود و معدن حكمت و وارثان نبوت و خلافت قرار داد و خداوند براى آنان فضيلت را مقرر داشت و طاعت و فرمانبردارى از ايشان را بر بندگان لازم فرمود. شمار بيشتر و عمده افراد عشيره پيامبر صلى الله عليه و آله با او ستيز ورزيدند و او را تكذيب كردند و به جنگ با او پرداختند (307) و او را سرزنش مى كردند و آزار مى دادند و تهديد مى كردند و دشمنى خود را آشكار مى ساختند و به جنگ او رفتند و كسانى را كه آهنگ پيوستن پيامبر را داشتند از آن كار باز داشتند و پيروانش را آزار دادند. از ميان ايشان كسى كه بيش از همه با او دشمنى و ستيز و مخالفت مى كرد و در هر نبردى پيشگام بود و سالار آنان در هر فتنه و جمع كردن لشكر بود و هيچ پرچمى بر ضد اسلام بر افراشته نشد مگر اينكه او صاحب آن پرچم و رهبر آن گروه بود ابوسفيان بن حرب است كه سالار جنگ احد و خندق و جنگهاى ديگرى جز آن دو بود و پيروان او از خاندان بنى اميه بودند كه در كتاب خدا و هم به زبان پيامبر صلى الله عليه و آله در موارد متعدد لعنت شده اند كه نفاق و كفر ايشان در علم خدا و حكم او مقرر شده بود. ابوسفيان ، كه خدايش لعنت شده اند كه نفاق و كفر ايشان در علم خدا و حكم او مقرر شده بود. ابوسفيان ، كه خدايش لعنت كناد، همچنان با كوشش نبرد كرد و با حيله گرى دشمنى كرد و لشكر براى جنگ فراهم آورد تا آنكه شمشير او را مغلوب ساخت و فرمان خدا غلبه يافت و آنان ناخوش مى داشتند، ناچار به ظاهر به اسلام پناه آورد و كفر را همچنان نهان مى داشت و از آن خود را بيرون نكشيده بود. پيامبر صلى الله عليه و آله او و پسرانش را با آنكه به حال او و ايشان آگهى داشت پذيرفت و سپس خداوند متعال در قرآن آيتى بر پيامبر خويش نازل فرمود كه ضمن آن شرح حال آنان را بيان فرمود و آن آيه اين گفتار خداوند متعال است كه مى فرمايد و شجره ملعونه در قرآن (308) و در اين مورد هيچ كس را خلاف نيست كه خداوند از اين آيه آنان را اراده فرمود است .
از مطالبى كه در اين مورد در سنت آمده است و افراد و مورد اعتماد آن را روايت كرده اند گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره ابوسفيان است كه او را سوار بر خرى ديد كه مى آمد، معاويه لگام خر را گرفته بود و برادرش ‍ يزيد خر را مى راند، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود خداوند آن سوار و قائد و سائق را لعنت فرمايد. (309)
ديگر از اين موارد مطلبى است كه راويان از قول ابوسفيان روايت كرده اند كه به روز بيعت با عثمان گفت : اى بنى عبدشمس خلافت را ميان خود پاس ‍ دهيد، همچون پاس دادن گوى كه به خدا سوگند نه بهشتى هست و نه دوزخى . و اين كفر صريح است كه به سبب آن لعنت خدا به او مى رسد، همان گونه كه بر كسانى از بنى اسرائيل كه كافر شدند و لعنت خداوند به زبان داود و عيسى پسر مريم بر آن نازل شد كه عصيان ورزيده و تعدى كردند. (310)
ديگر مطلبى است كه از او نقل شده است كه پس از كور شدن بر بلندى احد ايستاد و به كسى كه دست او را گرفته بود مى برد گفت : همين جا به محمد سنگ زديم و يارانش را كشتيم .
ديگر سخنى است كه ابوسفيان پيش از فتح مكه و پس از ديدن سپاه پيامبر صلى الله عليه و آله به عباس گفت : همانا پادشاهى برادرزاده ات بزرگ و استوار شده است . عباس به او گفت : واى بر تو پادشاهى نيست پيامبرى است . (311)
ديگر سخنى است كه روز فتح مكه هنگامى كه بلال را بر فراز كعبه ديد كه اذان مى گويد و اشهد ان محمدا رسول الله را با صداى بلند اعلان مى كند، گفت : خداوند عتبه بن ربيعه را سعادتمند فرمود كه شاهد اين موضوع نيست .
ديگر از آن جمله موضوع خوابى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله ديد و افسرده شد و گفته اند كه پس از آن خواب پيامبر صلى الله عليه و آله خندان ديده نشد و چنان بود كه در خواب تنى چند از بنى اميه را ديده بود كه بر منبرش مى جهند، همچون جهيدن بوزينگان . (312)
و هم آن جمله اين بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله حكم بن ابى العاص را در حالى كه حركت آن حضرت را در راه رفتن خود تقليد مى كرد ديده بود تبعيد كرد و خداوند به نفرين پيامبر نشانى دائم در حكم بن ابى العاص ‍ پديد آورد. وقتى پيامبر او را ديد كه خود را مى لرزاند و حركات آن حضرت را تقليد مى كند گفت : بر همين حال باش . و همه عمر را بر اين حال باقى ماند. و افزون بر اين ، پسرش مروان نخستين فتنه را در اسلام پديد آورد كه هر خون ناحق كه در آن فتنه و پس از آن در اسلام ريخته شد، نتيجه كار مروان بود.
ديگر از آن جمله آن است كه خداوند متعال بر پيامبر صلى الله عليه و آله خويش نازل فرمود كه شب قدر از هزار ماه بهتر است و گفته اند منظور از هزار ماه پادشاهى بنى اميه بوده است . (313)
ديگر اين است كه پيامبر صلى الله عليه و آله معاويه را احضار فرمود كه بيايد چيزى بنويسد، او انجام فرمان پيامبر را معطل گذاشت و غذا خوردن خويش را بهانه آورد و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند شكمش ‍ را سير نفرمايد و چنان شد كه هرگز سير نمى شد و مى گفت به خدا سوگند به سبب سيرى از غذا خوردن دست نمى كشم بلكه به سبب خستگى از آن دست مى كشم . (314)
و هم از آن جمله اين است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: از اين دره مردى از امت من مى آيد كه بر غير دين من محشور مى شود و معاويه آشكار شد.
و هم اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرمود: هرگاه معاويه را بر منبر من ديديد او را بكشيد. (315)
و هم از آن جمله اين حديث مرفوع مشهور است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است :
معاويه در تابوتى آتشين در پايين ترين طبقه دوزخ است و فرياد مى كشد يا حنان و يا منان و در پاسخ او گفته مى شود: هم اكنون ! و حال آنكه پيش از اين نافرمانى كردى و از تبهكاران بودى (316)
و هم از آن جمله است ، اقدام معاويه به جنگ با على بن ابى طالب كه مقام او در اسلام از همه مسلمانان برتر و در مسلمانى از همگان پيش قدم تر و از همگان موثرتر و نام آورتر بود. معاويه با باطل خود درباره حق على ستيز مى كرد و با گمراهان و سركشان با على و يارانش جنگ مى كرد. او و پدرش ‍ همواره درباره خاموش كردن نور خدا و انكار دين پروردگار چاره سازى مى كردند؛ و خداوند نمى خواهد جز آنكه نور خويش را كامل و رخشان فرمايد هر چند كافرن را ناخوش آيد. (317)، تو ايشان را به بهشت فرا مى خوانى و آنان ترا به دوزخ فرا مى خوانند؛ آنان را برگزيده و نسبت به جهان ديگر كافر بودند و از قيد اسلام بيرون شده بودند. معاويه خون حرام را حلال مى شمرد و سرانجام عمار در فتنه و گمراهى و گرفتارى كه معاويه پيش آورده بود كشته شد و خون او و خون گروهى بى شمار از مسلمانان برگزيده كه از دين خدا دفاع مى كردند و حق او را يارى مى دادند ريخته شد.
معاويه در دشمنى خدا كوشا بود و مى كوشيد تا بر خداوند عصيان شود و اطاعت نشود و احكام خداوند باطل گردد و استوار نشود و كلمه گمراهى و دعوت باطل برتر فرمانش چيره است و فريب سازى هر كس كه با خدا دشمنى و ستيز كند مغلوب و درهم شكسته است ، و گناهان آن جنگها و جنگهايى را كه پس از آن بود و خونهايى را كه ريخته شد برگردن گرفت ، و روشهاى ناپسندى را پيش آورد كه نه تنها گناه آن بلكه گناه هر كس هم كه به آن عمل كرد بر عهده اوست . انجام كارهاى حرام را بر كسانى كه انجام مى دادند حلال كرد و حقوق را از اهل آن باز داشت ، آرى آرزوها او را فريب داد و مهلت او را به گناه انداخت و مقامش را نيست و نابود كرد.
ديگر راز چيزهايى كه خداوند به سبب آن لعنت را بر او واجب كرده است كشتن گروهى از برگزيدگان اصحاب و تابعان اهل دين و فضيلت است ، چون عمرو بن حمق خزاعى و حجر بن عدى كندى و كسان ديگرى همچون ايشان ، آن هم براى اينكه قدرت و پادشاهى و چيرگى از آن او باشد. (318)
وانگهى ادعاى او كه زياد پسر سميه برادر اوست و اينكه او را پسر پدر خويش يعنى ابوسفيان دانست و حال آنكه خداوند متعال مى فرمايد: پسر خواندگان را به نام پدرانشان بخوانيد كه اين به نزد خدا منصفانه تر است . (319) و پيامبر خداى صلى الله عليه و آله فرموده است : هر كس ‍ جز پدر خويش را دعوى كند و به غير از نسب خويش انتساب جويد ملعون است و نيز فرموده است : فرزند از بستر است و زنا كار را بهره سنگ است .
معاويه آشكارا با حكم خداوند متعال و پيامبرش مخالفت ورزيده و فرزند را جز براى بستر قرار داد و سنگ را براى غير زنا كار، و با اين كار خود در مورد ام حبيبه همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله و زنانى ديگر چنان كرد كه مويها و چهره هاى آنان را بر كسانى كه نامحرم بودند محرم ساخت و قرابتى را اثبات كرد كه خداوند آن را دور فرموده بود و چنين خللى در دين و چنين تبديلى در اسلام واقع نشده بود. (320) ديگر از كارهاى معاويه اين بود كه پسر خود يزيد شراب خواره دائم الخمر خرواسلام باز ميمون باز، يوز باز را به خلافت خدا بر بندگان خدا برگزيد و براى او با زور و بيم و تهديد و به هراس افكندن و سطوت از مسلمانان برگزيده بيعت گرفت و معاويه خود بر نادانى و به هراس افكندن و سطوت از مسلمانان برگزيده بيعت گرفت و معاويه خود بر نادانى و پليدى و سفلگى او آگاه بود و خود همواره كفر و تبهكارى و مستى و كارهاى ناشايسته او را مى ديد. و چون يزيد، كه خدايش ‍ لعنت كناد، قدرت يافت و به آنچه مى خواست تسلط يافت ، به خونخواهى مشركان و انتقام جويى براى ايشان از مسلمانان آغاز كرد و در واقعه حره به جان مسلمانان افتاد و با مردم مدينه چنان جنگى كرد كه در اسلام زشت تر و ناپسندتر از آن نبود كه به گمان خويش خشم خود را فرو نشاند و از دوستان خداوند انتقام گرفت و براى دشمنان خدا خونخواهى كرد و در حالى كه كفر و شرك خود را آشكار كرد چنين سرود: اى كاش پيران من كه در جنگ بدر بدند حضور مى داشتند و بى تاب خزرجيان را از ضربه شمشير مى ديدند.
و اين سخن كسى است كه به خدا و دين و پيامبر و كتاب او اعتقادى ندارد و به آنچه از پيش خداوند آمده است ايمان ندارد.
بدترين و ناپسندترين و بزرگترين گناهى كه مرتكب شد ريختن خون حسين بن على عليه السلام بود، آن هم با موقعيت حسين نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و مكان و منزلت او در دين و فضيلت و گواهى دادن پيامبر صلى الله عليه و آله براى او و بردارش كه سرور جوانان بهشت خواهند بود و اين كار را براى نشان دادن گستاخى خود نسبت به خداوند و كفرر نسبت به دين و دشمنى نسبت به پيامبر و عترت آن حضرت و سبك شمردن حرمت ايشان انجام داد، گويى با كشتن حسين و خاندان او گروهى از كافران ترك و ديلم را كشته است و از عذاب و سطوت خداوند هيچ بيم و باك نداشت و خداوند متعال ريشه و شاخه عمر او را ببريد و از بن بر آورد و آنچه را در دست داشت از او سلب كرد و عقوبت و شكنجه اى را كه به سبب نافرمانى خدا سزاوارش شده بود برايش آماده فرمود.
اين به جاى خود و افزون بر اين آنكه بنى مروان احكام كتاب خدا و فرمانهاى پروردگار را دگرگون كردن و اموال خدا را ويژه خود قرار دادند و خانه خدا را ويران كردند و حرمت آن را شكستند و منجنيقها نصب كردند و آتش به كعبه در افكندند. آنان از سوزاندن و ويران كردن كعبه و از شكستن حرمت آن فرو گذارى نكردند و از كشتن پناهندگان و سركوب كردن ايشان خود دارى نكردند و كسانى را كه خداوند به سبب آن امانشان داده بود به بيم و هراس افكندند و پراكنده ساختند، تا آنجا كه عذاب خداوند براى ايشان مقرر شد و زمين را آكنده از جور و ستم كردند و بر همه بندگان خدا در سرزمينهاى خدا ستم روا داشتند. در اين هنگم سزاوار انتقام خدا شدند و خشم و سطوت خداوند بر ايشان فرود آمد و خداوند كسانى از خاندان وراثان پيامبر را كه براى خلافت خود ويژه فرموده بود، براى مقابله با آنان آماده فرمود. همان گونه كه با نياكان مومن و مجاهد ايشان گروهى را براى مقابله با آنان آماده فرمود. همان گونه كه با نياكان مومن و مجاهد ايشان گروهى را براى مقابله با آنان آماده فرمود. همان گونه كه با نياكان مومن و مجاهد ايشان گروهى را براى مقابله با نياكان كافر آنان آماده فرموده بود.
خداوند به دست ايشان خونهاى آنان را كه مرتد شده بودند ريخت ، همان گونه كه خون نياكان آنان در حالى كه مشرك بودند ريخته بود و خداوند دنباله گروهى را كه ستم كرده بودند قطع فرمود و سپاس خداوند پروردگار جهانيان را. (321)
اى مردم همانا خداوند فرمان داده كه اطاعت شود و دستور داده كه بايد اجرا شود و حكم فرموده كه بايد به كار بسته شود، و خداوند متعال چنين فرموده است : همانا خداوند كافران را لعنت فرموده و براى آنان آتش ‍ دوزخ را آماده كرده است (322) و نيز فرموده است : آنان را خداوند لعنت مى كند و لعنت كنندگان آنان را لعنت مى كنند (323).
بنابر اين اى مردم آن كسانى را كه خداوند و پيامبرش لعنت كرده اند، لعنت كنيد و از كسانى دورى بجوييد كه به قرب به خداوند دست نمى يابيد مگر به دورى گزيدن از ايشان . بار خدايا ابوسفيان بن حرب بن اميه و معاويه بن ابى سفيان و يزيد بن معاويه و مروان بن حكم و پسران او و فرزند زادگانش ‍ را لعنت فرماى . با خدايا پيشوايان كفر و رهبران گمراهى و دشمنان دين و پيكان كنندگان با پيامبر و تعطيل كنندگان احكام و تغيير دهندگان كتاب و ريزندگان خون حرام را لعنت فرماى . بار خدايا ما از دوستى با دشمنان تو و از چشم پوشى براى گنهكاران به سوى تو تبرى مى جوييم ، همان گونه كه خود فرموده اى : گروهى را كه به خدا و روز رستاخيز گرويده اند نخواهى يافت كه با ستيزگران و رسولش دوستى كنند. (324)
اى مردم ! حق را بشناسيد تا اهل آن را بشناسيد و راههاى گمراهى را بنگريد تا رهروان آن را بشناسيد، آنجا كه خدايتان فرمان درنگ داده است ، درنگ كنيد و آنچه را خدايتان فرمان داده است انجام دهيد. امير المومنين براى شما از خداوند يارى مى جويد و توفيق شما را از پيشگاهش مسالت مى كند و براى هدايت شما به خداوند اميد مى بندد و خدايش بسنده است و بر او توكل مى كند و نيرويى جز خداوند برتر و بزرگ نيست .
مى گويد (ابن ابى الحديد): طبرى اين از همين گونه و به صورت نامه آورده است ولى به عقيده من اين خطبه است ، زيرا آنچه را بخوانند و براى مردم خوانده شود خطبه است و نامه نيست . نامه مطلبى است كه براى اميرى يا كار گزارى يا نظاير آنها نوشته شود، البته گاهى نامه اى را بر منبر مى خوانند كه در اين صورت به منزله خطبه است و در واقع خطبه نيست بلكه نامه اى است كه براى مردم خوانده مى شود. مطالب اين سخن به منظور اينكه بخشنامه باشد، انشاء شده است تا همه جا فرستاده و براى مردم خوانده شود و اين پس از آن است كه براى مردم بغداد خوانده شده است . ضمنا مسئله اى كه نامه بودن آن را تاييد مى كند و سخن طبرى را استوار مى سازد، اين است كه در پايان آن چنين آمده است : اين را عبيدالله بن سليمان به سال دويست و هشتاد و چهار نوشته است و چنين چيزى در خطبه ها معمول نيست بلكه در نامه ها متداول است ؛ ولى طبرى نگفته است كه دستورى براى نوشتن آن به شهرها صادر شده است ، حتى نگفته است كه چنين تصميمى .
گرفته شده باشد و مى گويد فقط تصميم بر آن گرفته شد كه آن را در مساجد بغداد بخوانند
28) از نامه اى از آن حضرت در پاسخ معاويه ، و اين نامه از نيكوترين نامه هاست
در اين نامه كه با عبارت اما بعد فقد اتانى كتابك تذكر فيه اصطفاء الله محمدا صلى الله عليه و آله لدينه (325) (اما بعد، نامه ات به من رسيد كه در آن برگزيدن خداوند محمد صلى الله عليه و آله را براى دين خود ياد آور شده بودى ) آغاز مى شود و ضمن آن على عليه السلام مرقوم داشته است : و چنين پنداشته اى كه برترين مردم در اسلام فلان است و فلان ، و سخنى گفته اى كه اگر هم درست باشد ترا از آن بهره اى نيست و اگر نا درست باشد ترا از آن زبانى نيست . ترا با برتر و فروتر و سالار و رعيت چه كار. وانگهى آزاد شدگان و فرزندان آزاد شدگان را چه رسد كه ميان مهاجران نخستين و ترتيب درجه ايشان فرق نهند.
(ابن ابى الحديد پيش از شروع اين نامه موضوع گفتگوى خود را با نقيب ابوجعفر يحيى بن ابى زيد (326) آورده است كه داراى نكاتى ارزنده است . او مى گويد:) از نقيب ابو جعفر سوالى كردم و گفتم : من اين پاسخ على عليه السلام را منطبق بر همان نامه مى دانم كه معاويه آن را با ابومسلم خولانى براى او فرستاده است ، و اگر اين همان جواب باشد، بنابر اين ، جوابى را كه سيره نويسان نقل كرده اند و نصر بن مزاحم آن را در كتاب صفين آورده است نمى توان صحيح دانست ، و اگر همان كه آنان آورده اند صحيح باشد در اين صورت اين يكى نمى تواند پاسخ آن باشد. گفت : چنين نيست كه هر دو ثابت و روايت شده است و هر دو كلام امير المومنين عليه السلام و الفاظ همان حضرت است و به من گفت : بنويسم و من گفتار نقيب را كه چنين گفت نوشتم .
نقيب ، كه خدايش رحمت كناد، گفت : معاويه همواره بر على عيب مى گرفت و مى گفته كه ابوبكر و عمر با او چگونه رفتار كرده اند و حق او را به زور گرفته اند و اين موضوع را با حيله گرى و به عمد در نامه هاى خود مى نوشت و در پيامهاى خود مى گنجاند تا بتواند آنچه را در سينه على عليه السلام نهفته است بر زبان و قلم او آورد و همينكه على عليه السلام آن را نوشت و بر زبان آورد از آن براى تحريك مردم شام دليل آورد و به پندار ياوه خود اين موضوع را هم بر گناهان على در نظر شاميان بيفزايد. تهمتى كه شاميان به على عليه السلام مى زدند اين بود كه او عثمان را كشته است يا مردم را براى كشتن او تحريك كرده است . و طلحه و زبير را هم كشته و عايشه را به اسيرى گرفته است و خونهاى مردم بصره را ريخته است ، و فقط يك اتهام و خصلت ديگر باقى مانده بود و آن اين بود كه در نظر ايشان ثابت شود كه على عليه السلام از ابوبكر و عمر هم تبرى مى جويد و آن دو را به ستم و مخالفت با فرمان رسول خدا در موضوع خلافت نسبت مى دهد و اينكه آن دو با زور و ستم بر خلافت دست يازيده اند و حق او را غصب كرده اند. بديهى است كه چنين اتهامى بهانه بزرگى بود كه نه تنها مردم شام را بر او تباه مى كرد بلكه عراقيان را هم كه ياران و لشكريان و خواص او بودند بر او مى شوراند، زيرا عراقيان هم به امامت شيخين - ابوبكر و عمر - اعتقاد داشتند مگر گروهى اندك از خواص شيعه . معاويه نامه اى را كه همراه ابو مسلم خولانى فرستاد بدين منظور فرستاده بود كه على را خشمگين سازد و به خيال خودش او را وادار كند كه در پاسخ اين جمله او كه نوشته بود ابوبكر افضل مسلمانان است ، چيزى بنويسد كه متضمن طعن و سرزنشى بر ابوبكر باشد، ولى پاسخ على عليه السلام غير واضح بود و در آن هيچ گونه تصريحى به ستم و جور ابوبكر و عمر نبود و تصريحى هم به برائت آنان نداشت ، گاهى بر آن دو بخشيدم . بدين جهت بود كه عمرو بن عاص به معاويه پيشنهاد كرد نامه ديگرى براى على عليه السلام بنويسد كه نظير همان نامه نخست باشد تا ضمن تحقير على ، او را تحريك كند و خشم او را وادار به نوشتن سخنى كند كه آن دو به آن استناد كنند و مذهب و عقيده اش را درباره ابوبكر و عمر زشت نشان دهند.
عمروعاص به معاويه گفت : على مردى است متكبر و لاف زننده و از تقريظ و تمجيدى كه از ابوبكر و عمر انجام دهى ، به ستوه مى آيد - و چيزى مى نويسد - بنابر اين ، تو نامه بنويس . معاويه نامه اى نوشت و آن را همراه ابو امامه باهلى كه از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله بود براى على عليه السلام فرستاد و پيش از آن تصميم داشت كه آن را همراه ابوالدار داء بفرستد و نامه معاويه به على عليه السلام چنين بود:
از بنده خدا معاويه بن ابى سفيان به على بن ابى طالب
اما بعد، همانا خداوند متعال و بزرگوار محمد صلى الله عليه و آله را براى رسالت خويش برگزيد و او را به وحى خويش و ابلاغ شريعت خود مخصوص فرمود و وسيله او از كورى نجات داد و از گمراهى هدايت فرمود و سپس او را ستوده و پسنديده به پيشگاه خويش فرا گرفت ... (تا آنجا كه مى نويسد) همانا بر ابوبكر رشكبردى و بر خود پيچيدى و آهنگ تباه كردن كار او كردى ، در خانه خود نشستى و گروهى از مردم را گمراه ساختى تا در بيعت كردن با او تاخير كنند. آنگاه خلافت عمر را هم ناخوش داشتى و بر او رشك بردى و مدت حكومتش را طولانى شمردى و از كشته شدنش شاد شدى و در سوگ او شادى خود آشكار كردى و براى كشتن پسرش كه قاتل پدر خود را كشته بود چاره انديشى كردى . رشك تو بر پسر عمويت عثمان از همگان بيشتر بود، زشتيهاى او را منتشر ساختى و كارهاى پسنديده اش را پوشيده بداشتى و نخست در فقه و سپس در دين و روش او طعنه زدى ، آنگاه عقل او را سست شمردى و اصحاب و شيعيان سفله خود را بر او شوراندى تا آنجا كه او را با اطلاع و در حضور تو كشتن و با دست و زبان خود او را يارى ندادى . و هيچ يك از آن خلفا باقى نماند مگر اينكه بر او ستم كردى و از بيعت با او خود دارى و درنگ كردى تا آنكه با بندهاى ستم و زور به سوى او برده شدى ، همان گونه كه شتر بينى مهار شده را مى كشند...
نقيب ابو جعفر گفت : و چون اين نامه همراه ابوامامه باهلى به على عليه السلام رسيد با او هم همان گونه گفتگو فرمود كه با ابومسلم خولانى و همراه او اين پاسخ را براى معاويه نوشت - يعنى همين نامه شماره 28 را.
نقيب گفت : عبارت همچون شتر يا جانور نر بينى مهار شده در اين نامه بوده است نه در نامه اى كه همراه ابومسلم خولانى بوده است و در آن عبارت ديگرى است كه چنين است بر خلفا رشك بردى و ستم ورزيدى . اين را از نيم نگاه تو و سخن زشت و آههاى سرد تو و درنگ تو از بيعت با خلفا دانستيم . (327)
نقيب گفت : بسيارى از مردم اين دو نامه را از يكديگر نمى شناسيد و مشهور در نظرشان همان نامه ابومسلم خولانى است . ولى اين الفاظ را هم در همان نامه افزوده اند و حال آنكه صحيح آن همان چيزى است كه گفته شد يعنى در نامه اى است كه ابو امامه آن را آورده است . مگر نمى بينى كه على عليه السلام در اين نامه به آن پاسخ داده است . بديهى است اگر چنين چيزى در نامه ابومسلم مى بود آنجا پاسخ مى داد.
سخن ابوجعفر نقيب به پايان رسيد.
(ابن ابى الحديد سپس به شرح الفاظ و تركيبات اين نامه پرداخته است و امثال و كنايات را روشن ساخته است و آنگاه مباحث زير را كه خالى از جنبه هاى تاريخى و اجتماعى نيست آورده است .)
ازدواجهاى ميان بنى هاشم عبد شمس
سزاوار است كه اينجا ازدواجهاى ميان بنى هاشم و بنى عبدشمس را ياد آور شويم .
پيامبر صلى الله عليه و آله دو دختر خود رقيه و ام كلثوم را به همسرى عثمان بن عفان بن ابى العاص در آورد و دخترش زينب را در دوره جاهلى به همسرى ابوالعاص بن ربيع بن عبدالعزى بن عبدشمس در آورد. ابولهب بن عبدالمطلب ، ام جميل دختر حرب بن اميه را در دوره جاهلى به زنى گرفت ، و پيامبر صلى الله عليه و آله ام حبيبه دختر ابوسفيان بن حرب را به همسرى خود در آورد، و عبدالله بن عمرو بن عثمان فاطمه دختر حسين بن على عليه السلام را به همسرى گرفت .
شيخ ما ابوعثمان از قول اسحاق بن عيسى بن على بن عبدالله بن عباس ‍ نقل مى كند كه مى گفته است به ابو جعفر منصور دوانيقى گفتم : اكفاء ما براى ازدواج كردن چه كسانى هستند؟ گفت : دشمنان ما. پرسيدم : آنان كيستند؟ گفت : بنى اميه .
اسحاق بن سليمان بن على مى گويد: به عباس بن محمد گفتم اگر دختران قبيله ما بسيار و پسران ما اندك شوند و از بى شوهر ماندن دختران بيمناك شويم آنان را به كدام يك از قبيله هاى قريش بدهيم ، او براى من اين بيت را خواند:
خاندان عبد شمس همچون خاندان هاشم اند وانگهى برادران پدر و مادرى هستند.
دانستم چه چيز را اراده كرده است و سكوت كردم .
ابوب بن جعفر بن سليمان مى گويد از هارون الرشيد در اين باره پرسيدم ، گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله به افراد خاندان بنى عبد شمس دختر داد و رعايت اصول دامادى ايشان را مى ستود و مى فرمود: در مورد داماد خود نكوهيده نيستيم و دامادى ابوالعاص بن ربيع را نكوهيده نمى داريم .
شيخ ما ابوعثمان مى گويد: چون دو دختر پيامبر كه يكى پس از ديگرى همسر عثمان بودند در گذشتند پيامبر صلى الله عليه و آله به اصحاب خود فرمود: چرا عثمان را منتظر مى داريد مگر پدرى كه دخترى بى شوهر يا برادرى كه خواهرى بى شوهر داشته باشد ميان شما نيستند؟ من دو دختر خود را به همسرى او در آورد و اگر دختر سومى هم مى داشتم ، همان كار را مى كردم . گويد، عثمان بن عفان به همين سبب به ذوالنورين ملقب شد.
على عليه السلام سپس خطاب به معاويه نوشته است ، چگونه شرف شما مى تواند چون شرف ما باشد، در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از ماست و تكذيب كننده ، يعنى ابوسفيان بن حرب ، از شماست كه دشمن رسول خدا و تكذيب كننده آن حضرت و جمع كننده لشكر براى جنگ با او بوده است . اين سه تن كه در قبال يكديگر بوده اند، يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله در قبال ابوسفيان و على عليه السلام در قبال معاويه و حسين عليه السلام در قبال يزيد، ميانشان دشمنى هميشگى و پايدار بوده است ، و اينكه على عليه السلام فرموده است : اسدالله از ماست يعنى حمزه و اسدالاحلاف از شماست ، يعنى عتبه بن ربيعه و شرح اين موضوع ضمن جنگ بدر داده شد.
قطب راوندى گفته است : منظور از مكذب يعنى هر كس از قريش كه با پيامبر صلى الله عليه و آله ستيز و او را تكذيب كند و مقصود از اسدالا حلاف يعنى اسد بن عبدالعزى و افزوده است اين بدان سبب است كه خاندان اسد بن عبدالعزى يكى از خاندانهايى بودند كه در حلف المطيبين شركت داشتند و آن خاندانها، خاندان اسد بن عبدالعزى و خاندان عبد مناف و خاندان تميم و خاندان زهره و خاندان حارث بن فهر بودند، و اين سخنى شگفت است كه قطب راوندى توجه نكرده است كه لازم بوده است على عليه السلام در قبال پيامبر صلى الله عليه و آله شخص تكذيب كننده اى از بنى عبد شمس را قرار دهد، و بدون دقت گفته است مكذب هر كس از قريش است كه با ستيز پيامبر را تكذيب كند و حال آنكه چنان نيست كه در قبال هر تكذيب كننده از قريش معاويه سرزنش شود. (328) راوندى گفته است : منظور از اسدالاحلاف ، اسد بن عبدالعزى است و اين مايه نكوهش معاويه نيست ، وانگهى خاندان عبد مناف هم در آن پيمان - حلف المطيبين - بوده اند و على و معاويه هر دو از خاندان عبد مناف اند، ولى راوندى با عرضه داشتن مطالبى كه نمى داند بر خود ستم روا مى دارد.
منظور از اين سخن على عليه السلام كه فرموده است : و دو سرور جوانان بهشت از ما هستند يعنى حسن و حسين ، عليهما السلام ، و اينكه فرموده است : و كودكان آتش از شمااند، مقصود همان سخن پيامبر صلى الله عليه و آله هنگام اعدام كردن عقبه بن ابى معيط در جنگ بدر است . عقبه بن ابى معيط براى جلب عطوفت پيامبر گفت : اى محمد چه كسى براى كودكان من خواهد بود؟ و پيامبر فرمود: آتش . عقبه از خاندان عبد شمس ‍ است و چون راوندى ندانسته است كه مراد از اين سخن چيست ، گفته است كودكان آتش يعنى فرزندان كوچك مروان بن حكم كه به هنگام بلوغ كافر و دوزخى شدند و هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله اين سخن را فرمود آنان كوچك بودند و سپس بزرگ شدند و كفر را برگزيدند. شبهه اى نيست كه راوندى پيش از خود هر گونه كه مى خواهد سخن مى گويد: و اينكه على عليه السلام فرموده است : بهترين زنان جهانيان از ماست يعنى فاطمه ، عليها السلام ، كه پيامبر صلى الله عليه و آله در اين مورد نص صريح فرموده است و هيچ خلافى در آن نيست . و اينكه فرموده است : حماله الحطب از شماست يعنى ام جميل دختر حرب بن اميه همسر ابولهب كه در مورد او نص قرآنى وارد شده است .
و سپس مى فرمايد: به ضميمه موارد بسيار ديگر كه به سود ما و زيان شماست يعنى اگر بخواهم مى توانم بسيارى از اين موارد را بگويم ولى به همين مقدار كه گفتم بسنده مى كنم .
(ابن ابى الحديد سپس مبحث مفصل زيرا را آورده است كه به ترجمه مطالب تاريخى و نمونه هايى از شعرها مى پردازيم .)
فضل بنى هاشم بر بنى عبد شمس
سزاوار است اينجا فضل بنى هاشم بر بنى عبد شمس را در دوره جاهلى بيان كنيم .
برخى از فضايل و امتيازات ايشان در اسلام هم بيان مى شود. استقصاى فضايل ايشان برون از حد شمار است و بديهى است كه انكارش ممكن نيست ، چه فضيلتى بالاتر از آن كه تمام اسلام يعنى محمد، صلى الله عليه و آله ، و آن حضرت هاشمى است . ضمن همين مبحث آنچه را هم كه بنى اميه براى فضيلت خود حجت آورده اند بيان مى كنيم و مى گوييم شيخ ما ابوعثمان (329) مى گويد، شريفترين مناصب و خصال قريش در جاهليت لواء و نداوت و سقايت و رفادت و سرپرستى زمزم و پرده دارى بوده است و اين مناصب در دوره جاهلى از خاندانهاى بنى هاشم و عبدالدار و عبدالعزى بوده است و بنى عبد شمس را در آن بهره اى نبوده است .
جاحظ مى گويد: با در نظر گرفتن اين موضوع كه شرف عمده اين مناصب در اسلام هم به بنى هاشم اختصاص يافته است ، زيرا اين پيامبر صلى الله عليه و آله بود كه چون مكه را فتح فرمود و كليد كعبه در دست او قرار گرفت و آن را به عثمان بن طلحه عنايت كرد، بنابر اين شرف آن به كسى بر مى گردد كه كليد را صاحب شده است نه به كسى كه بعد كليد را به او داده اند. همچنين لواء را پيامبر صلى الله عليه و آله به مصعب بن عمير داد، بنابر اين آن كسى كه مصعب لواء را از دست او دريافت كرده است به شرف و مجد سزاوارتر است و شرف رسول خدا موجب مزيد شرف خاندان او، يعنى بنى هاشم ، است .
گويد: محمد بن عيسى مخزومى امير يمن بود، ابى بن مدلج او را هجوم كرد و ضمن آن چنين گفت :
همانا نبوت و خلافت و سقايت و مشورت در خاندان ديگرى غير از شماست .
گويد: شاعرى از فرزند زادگان كريز بن حبيب بن عبد شمس كه در خدمت محمد بن عيسى بود و از جانب او ابن مدلج را هجوم گفت و او هم ضمن آن چنين سروده است :
... چيزى جز تكبر و كينه توزى نسبت به پيامبر و شهيدان ميان شما نيست ، برخى از شما تقليد كننده لرزان و برخى تبعيد شده و برخى كشته اى هستند كه اهل آسمان لعنتش مى كنند، براى ايشان سرپرستى زمزم و هبوط جبريل و مجد سقايت رخشان است .
شيخ ما ابو عثمان مى گويد: منظور از شهيدان على و حمزه و جعفر است و منظور از تقليد كننده لرزان حكم بن ابى العاص است كه از راه رفتن پيامبر صلى الله عليه و آله تقليد مى كرد.
روزى پيامبر برگشت و او را در آن حل ديد و بر او نفرين فرمود و عقوبت خداوند او را چنان فرو گرفت كه تا آخر عمر مى لرزيد. تبعيد شدگان هم دو تن هستند حكم بن ابى العاص و معاويه بن مغيره بن ابى العاص كه يكى پدر بزرگ پدرى عبد الملك بن مروان و ديگرى پدر بزرگ مادرى اوست . پيامبر صلى الله عليه و آله معاويه بن مغيره را از مدينه تبعيد فرمود و به او سه روز مهلت داد، ولى خداوند او را سر گردان كرد و همچنان سر گردان باقى ماند تا آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام و عمار بن ياسر را از پى او گسيل فرمود و آن دو او را كشتند.
كشته شدگان بسيارند چون شيبه و عتبه پسران ربيعه و وليد بن عتبه و حنظله بن ابى سفيان و عقبه بن ابى معيط و عاص بن سعيد ابن اميه و معاويه بن مغيره و كسان ديگر.
ابو عثمان مى گويد: نام اصلى هاشم عمرو بوده است و هاشم لقب اوست و به قمر هم مى گفته اند. مطرود خزاعى (330) در اين باره چنين سروده است :
مدعى را به سوى ماه درخشان روان و كسى كه در قحط سال به آنان از كوهان شتران خوراك مى دهد، فرا خواندم .
مطرود اين بيت را به اين مناسبت سرود كه ميان او و يكى از افراد قريش بگو مگويى پيش آمد و مطرود او را براى محاكمه پيش هاشم فراخواند.
ابن زبعرى هم ضمن ابياتى چنين سروده است :
عمرو بلند پايه و برتر براى قوم خويش نانهاى خشك را در ترديد شكست و فراهم آورد و حال آنكه مردان مكه قحطى زده و لاغر بودند.
همين گونه كه مى بينى ابن زبعرى در اين بيت همه اهل مكه را به لاغرى و قحطى زدگى توصيف كرده است و فقط هاشم را آن كسى دانسته است كه براى آنان نان را در ترديد ريز كرده و شكسته است و همين لقب بر نام اصل او غلبه پيدا كرده است ، آنچنان كه جز با اين لقب شناخته نمى شده است . حال آنكه عبد شمس را هيچ لقب پسنديده اى نيست و كارهاى ارزنده اى انجام نداده است كه در اثر آن شايسته داشتن لقبى مناسب گردد، وانگهى عبدشمس داراى پسرى نبوده است كه بازوى او را بگيرد و مايه رفعت منزلت و مزيد شهرتش گردد ولى هاشم داراى پسرى چون عبدالمطلب است كه بدون هيچ گفتگويى سالار وادى مكه و از همگان زيباتر و بخشنده تر و كمال تر بوده است . او سالار زمزم و ساقى حاجيان و كسى است كه موضوع فيل و پرندگان ابابيل را بيان داشته است ؛ و پسر عبد شمس اميه است كه به خودى خود ارزش نداشته است و داراى لقبى نبوده است بلكه در پناه نام پسرانش از او نام برده مى شود، در حالى كه عبدالمطلب داراى نام و لقب شريف است و او را شيبه الحمد مى گفته اند. مطرود خزاعى در مدح او مى گويد: اى شيبه الحمد! كه روزگارش به عنوان بهترين اندوخته براى اندوخته گران او را ستوده است ...
حذاقه بن غانم عدوى ضمن مدح ابولهب به پسر خود خارجه بن حذاقه توصيه مى كند كه خود را به بنى هاشم وابسته و ضمن ابياتى چنين سروده است :
... پسران شيبه الحمد گرامى كه همه كارهايش ستوده است و تاريكى شب را همچون ماه تمام روشن مى سازد...
و ضمن همين ابيات از ابولهب ، يعنى عبدالعزى پسر عبدالمطلب ، به صورت ابو عتبه نام برده است كه داراى دو پسر به نامهاى عتبه و عتيبه است . عبدى هم در دوره جاهلى هنگامى كه مى خواهد درباره خود مبالغه كند مى گويد:
ميان مردم خاندانى چون خاندان ما نمى بينى غير از فرزندان عبدالمطلب .
شرف عبد شمس وابسته به شرف پدرش عبد مناف بن قصى و نوادگان خود يعنى فرزندان اميه است و حال آنكه شرف هاشم در خود او و به سبب پدرش عبد مناف و به سبب پسرش عبدالمطلب است و اين چيز روشنى است ، همان گونه كه آن شاعر در سخن خود توضيح داده و گفته است :
همانا عبد مناف گهرى است كه آن گهر را عبدالمطلب آراسته است .
ابو عثمان - جاحظ - مى گويد: ما نمى گوييم عبدشمس شريف نبوده است ولى شرف درجاتى دارد، و خداوند متعال به عبدالمطلب در روزگار خودش كراماتى ارزانى فرموده است و به دست او كارهايى را جارى كرده و كرامتش را چنان آشكار فرموده است كه نظير آن جز براى پيامبران مرسل صورت نگرفته است . در سخن او به ابرهه سالار است كه نظير آن جز براى پيامبران مرسل صورت نگرفته است . در سخن او به ابرهه سالار فيل و بيم دادن او را به پروردگار كعبه و اينكه خداوند سخن او را محقق فرمود و فيل را از حركت و باز داشت و لشكريان ابرهه را با پرندگان ابابيل نابود و با سنگهاى سجيل همچون علف نيم خورده فرمود برهانى شگفت و كرامتى گران نهفته است و آماده سازى براى ظهور پيامبرى محمد صلى الله عليه و آله بوده اند و آغاز كرامتى است كه خداوند براى او اراده فرموده است و خواسته است كه اين درخشش و شكوه پيش از ظهور محمد صلى الله عليه و آله براى او باشد تا در همه آفاق شهره شود و جلال محمدى در سينه خسروان و فراعنه و ستمگران جاى گيرد و معاند را مغلوب كند و گرد نادانى را از نادان بزدايد. بنابر اين ، چه كسى مى تواند با مردانى كه نياكان محمد صلى الله عليه و آله بوده اند همسنگى و همتايى كند، و بر فرض كه موضوع نبوت را كه خداوند در پناه آن عبدالمطلب را گرامى داشته است كنار نهيم و فقط به بيان اخلاق و كردار و خويهاى پسنديده او بسنده كنيم ، كمتر انسانى به پاى او مى رسد و چيزى همتاى او نخواهد بود. و اگر بخواهيم كراماتى را كه خداوند متعال به عبدالمطلب ارزانى داشته است از جوشيدن چشمه هاى آب از زير سينه و زانوهاى شترش در سرزمين خشك بى گياه و آنچه به هنگام قرعه كشى و تير بيرون آوردن و ديگر صفات شگفت انگيز براى او رخ داده است بر شمريم امكان پذير است ، ولى دوست داريم برهان و دليلى جز چيزهايى كه در قرآن مجيد موجود است و در شعر كهن جاهلى و غير آن آمده و بر زبان خواص و عوام و راويان اخبار و بردارندگان آثار جارى است عرضه نداريم .
گويد: ديگر از چيزهايى كه غير از موضوع فيل در قرآن مجيد مذكور است ، اين گفتار خداوند متعال است كه مى فرمايد: لا يلاف قريش (براى گرد آمدن و الفت قريش ) (331) و راويان در اين موضوع اتفاق نظر دارند كه نخستين كسى كه اين كار را براى قريش انجام داده هاشم بن عبد مناف بود و چون او در گذشت عبد شمس در آن كار جانشين او شد و چون او در گذشت نوفل كه از ديگر برادران كوچكتر بود آن را بر عهده گرفت . و چنين بود كه هاشم مردى بود كه بسيار به سفر و بازرگانى مى رفت ، زمستان به يمن و تابستان به شام مى رفت . او سران قبايل عرب و برخى از پادشاهان يمن و شام را نظير خاندان عباهله در يمن و يكسوم در حبشه و اميران رومى شام را شريك سود بازرگانى خود قرار داد و بخشى از سود را براى آنان قرار داد و براى ايشان شترانى همراه شتران خود مى برد و بدين گونه زحمت سفر را از دوش آنان بر مى داشت به شرط آنكه آنان هم زحمت دشمنانش را از دوش ‍ او در رفت و برگشت بردارند و اين به صلاح كامل هر دو طرف بود. آن كه در جاى خود اقامت كرده بود سود مى برد و مسافر هم محفوظ بود. بدين گونه قريش اموال خود را همراه او مى كردند و به نعمت رسيدند و از نقاط دور دست بالا و پايين حجاز خير به آنان مى رسيد و نيكو حال و داراى زندگى مرفه شدند. جاحظ مى گويد: حارث بن حنش سلمى كه دايى هاشم و مطلب و عبد شمس است موضوع ايلاف را چنين بيان كرده است : برادرك من هاشم فقط برادر تنها نيست بلكه كسى است كه ايلاف را فراهم آورده و براى كسى كه نشسته است ، قيام كننده است . همچنين مى گويد: گفته شده است معنى و تفسير اين گفتار خداوند كه مى فرمايد: و آنان را از خوف امان داد يعنى خوف اين برادران كه در حال غربت و دورى از وطن و همراه داشتن اموال از ميان قبايل و دشمنان عبور مى كردند، و اين همان تفسيرى است كه ما از آن در چند سطر پيش سخن گفتيم . برخى هم به چيز ديگرى غير از اين تفسير كرده و گفته اند هاشم پرداخت مالياتى را از سوى قبايل مقرر كرده بود كه به او بپردازند تا آن را هزينه حمايت از مردم مكه كند كه دزدان قبايل و گرگ صفتان عرب و كسانى كه اهل غارت و خواهان اموال بودند، حرمتى براى حرم و ماه حرام قايل نبودند و مردم منطقه حرم از ايشان در امان نبودند، نظير قبايل طى و خثعم و قضاعه و قضاعه و برخى از افراد قبيله بلحارث بن كعب . به هر حال ، ايلاف ، به هر گونه كه بوده است ، هاشم قيام كننده بر آن بوده است نه برادرانش .
ابو عثمان جاحظ مى گويد: ديگر از مسائل قابل ذكر موضوع حلف الفضول و بزرگى و شكوه آن پيمان است كه شريفترين پيمان ميان همه اعراب بوده است و گرامى ترين قرار دادى است كه عرب در تمام طول تاريخ خود پيش ‍ از اسلام بسته است و در اين پيمان هم براى خاندان عبد شمس بهره و شركتى نبوده است . پيامبر صلى الله عليه و آله كه در مورد حلف الفضول سخن مى گفته است چنين اظهار فرموده است : من در خانه عبدالله بن جدعان شاهد پيمانى بودم كه اگر در اسلام هم به چنان پيمانى فراخوانده شوم مى پذيرم و در بزرگى و شرف اين پيمان همين بس است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در حال نوجوانى در آن شركت كرده است . عتبه بن ربيعه هم مى گفته است اگر مردى از آنچه قوم او برآنند بيرون آيد به حلف الفضول مى پيوندم به سبب آنچه از كمال و شرف آن مى بينم و از قدر و فضيلت آن آگاهم .
گويد: به سبب فضيلت اين پيمان و فضيلت اعضاى آن به حلف الفضول مرسوم شده است و آن قبايل هم فضول ناميده شده اند. اعضاى اين پيمان عبارت بودند از بنى هاشم و بنى مطلب و بنى اسد بن عبدالعزى و بنى زهره و بنى تميم بن مره كه در خانه ابن جدعان حرام پيمان بستند و در حالى كه بر پا و ايستاده بودند با يكديگر دست دادند كه همواره ياور مظلوم باشند و تا جهان بر جاى است براى پرداخت و گرفتن حق مظلوم قيام كنند و در مورد اموال و امور زندگى با يكديگر مواسات و گذشت داشته باشند. شرف ابتكار اين پيمان در خانه او منعقد شد و اما زبير از اين جهت كه او بود كه براى انعقاد اين پيمان قيام كرد و مردم را بر آن فراخوند و تحريض كرد و همو آن را حلف الفضول نام نهاد. و چنان بود كه چون آواى آن شخص ‍ زبيدى مظلوم را شنيد كه بر فراز ابو قبيس رفته و بهاى كالاى خود را مطالبه مى كرد و پيش از آفتاب در حالى كه قريش در انجمنهاى خود بودند، فرياد مى كشيد: آى مردان ! به مظلومى كه در مكه از اهل و ديار خود دور است و نسبت به كالاى او ستم شده است يارى كنيد... به غيرت آمد و سوگند خورد كه ميان خود و خاندانهايى از قريش پيمانى منعقد كند كه قوى را از ستم نسبت به ضعيف و اهل مكه را از جور نسبت به غريب باز دارد و سپس ‍ چنين سرود:
سوگند مى خورم كه پيمانى بر ضد آنان منعقد سازم ، هر چند همگى اهل يك سرزمين هستيم و چون آن پيمان را منعقد سازيم بر آن نام فضول مى نهيم ...
بنابر اين بنى هاشم آن پيمان را حلف الفضول نام نهادند و هم ايشان از ميان همه قبايل آن را پديد آوردند و بر حفظ آن قيام كردند و گواه بر آن بودند و در اين صورت گمان تو نسبت به كسانى كه حاضر بوده اند و در آن باره قيام نكرده اند، چيست .
جاحظ مى گويد: زبير بن عبدالمطلب مردى شجاع و بلند نظر و گريزان از زبونى و زيبا و سخنور و شاعر و بخشنده و سرور بود و هموست كه اين ابيات را سروده است :
اگر قريش و پيروان ايشان نمى بودند، هرگز مردان جامه توانگران را تا هنگام مرگ هم نمى پوشيدند، جامه آنان لنگى يا عبايى كثيف همچون خيكچه روغن بود...
گويد: بنى هاشم بهاى كالاهاى آن مرد زبيدى را كه بر عهده عاص بن وائل بود پرداختند و براى آن مرد بارقى هم بهاى كالاهايش را از ابى بن خلف گرفتند و آن مرد در اين مورد چنين سروده است :
اى بنى جمح ! حلف الفضول ستم شما را بر من نپذيرفت و حق با زور گرفته مى شود.
و هم ايشان بودند كه آن زن زيبا را كه قتول داشت و دختر بازرگانى خثعمى بود و نبيه بن حجاج همينكه زيبايى او را ديده بود با زور او را گرفته بود، از چنگ او خلاص كردند و در آن باره نبيه بن حجاج چنين سروده است :
اگر حلف الفضول و لرزم و بيم از آن نمى بود خود را به خانه هاى معشوقه نزديك مى ساختم و گرد خيمه هايشان مى گشتم ...
افراد پيمان حلف الفضول از ستم كردن مردان بسيارى جلوگيرى كردند و در مكه معمولا كسى جز مردان نيرومند كه داراى قدرت و مال و منال بودند ستم نمى كرد و از جمله ايشان همين كسانى بودند كه داستان ايشان را گفتيم .
جاحظ مى گويد: براى هاشم فضيلت ديگرى هم هست كه براى هيچ كس ‍ نظيرش شمرده نشده است و چنان كارى انجام نداده است و داستان آن چنين است كه سران قبايل قريش در حالى كه پشت به پشت داده بودند براى جنگ با قبيله بنى عامر بيرون رفتند و چنين بود كه حرب بن اميه سالار بنى عبدشمس بود و زبير بن عبدالمطلب سالار بنى هاشم و عبدالله بن جدعان سالار بنى تميم و هشام بن مغيره سالار بنى مخزوم بودند و بر هر قبيله اى سالارى از خودشان امير بود و در واقع خود را هم طراز يكديگر مى دانستند و براى هيچ يك رياست بر همگان محقق نمى شد. با وجود اين ، خاندان بنى هاشم به شرفى رسيدند كه دست هيچ كس به آن نرسيد و هيچ كس بدان طمع نبست . و چنين بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: در حالى كه نوجوان بودم در جنگ فجار شركت كردم و براى عموها و عموزادگان خويش تير مى تراشيدم . بودن پيامبر صلى الله عليه و آله ميان آنان هر گونه فجورى را از آنان منتفى ساخت و با آنكه اين جنگ به جنگ فجار مشهور است ، ثابت شد كه ستم از جانب كسانى بوده است كه با آنان جنگ كرده اند و قريش و بنى هاشم به يمن و بركت آن حضرت و به سبب آنكه خداوند متعال مى خواست كار پيامبر خويش را عزت بخشد و بزرگ دارد، غلبه كننده و برتر شدند و خداوند هرگز او را در مكر و ستم حاضر نمى ساخت و شركت پيامبر در حرب فجار موجب نصرت و حضورش مايه برهان و حجت شد.
جاحظ مى گويد: وانگهى شرف بنى هاشم به يكديگر پيوسته است و از هر كجا كه بشمرى شرف ايشان از بزرگى به بزرگى رسيده است و بنى عبد شمس چنان نيستند كه حكم بن ابى العاص در دوره اسلام مردى فرو مايه بود و در دوره جاهلى هم پر توى نداشت . و اميه به خودى خود ارزش ‍ نداشت و او را كه زبون و زن باره بود نام پدرش بر كشيد و در اين مورد سخن نفيل بن عدى ، جد عمر بن خطاب ، به هنگامى كه حرب بن اميه و عبدالمطلب بن هاشم پيش او به حكميت رفته بودند كه كدام يك شريفتر و والاتبار ترند قابل توجه است . او كه از اين كار حرب با عبدالمطلب شگفت كرده بود خطاب به حرب گفت : پدر تو آلوده دامن و پدر او پاك دامن است و خودش فيل را از وارد شدن به شهر محترم - مكه - باز داشته است .
و چنين بد كه اميه مزاحم زنى از خاندان بنى زهره شد. مردى از ايشان ضربه شمشيرى به اميه زد. بنى اميه و پيروان ايشان خواستند بنى زهره را از مكه بيرون كنند، قيس بن عدى سهمى كه مردى گرانقدر و غيرتمند و سختكوش ‍ و ستم ناپذير بود و بنى زهره داييهاى او بودند به حمايت از آنان قيام كرد و فرياد بر آورد كه اى شب صبح شو! (332) و اين سخن او به صورت مثل در آمد و بانگ برداشت كه هم اكنون آن كس كه مى خواست كوچ كند، مقيم خواهد بود و در اين داستان وهب بن عبد مناف بن زهره پدر بزرگ - مادرى - رسول خدا چنين سروده است :
اى اميه بر جاى باش و آرام بگير كه ستم مايه نابودى است ، مبادا روزگار شر آن را براى تو به چنگ و فراهم آورد...
ابو عثمان جاحظ مى گويد: از اين گذشته اميه در دوره جاهلى كارى كرد كه هيچ يك از اعراب انجام نداده است و آن اين بود كه يكى از زنان خود را در زندگى خويش به همسرى پسر خويش ابو عمرو در آورد و ابو معيط از او متولد شد. در اسلام نسبت به كسانى كه پس از مرگ پدران خود همسران آنها را به زنى گرفته اند سرزنش شده است . (333) اما اينكه كسى به روزگار زنده بودن پدر خويش همسر او را به زنى بگيرد و با او هم بستر شود و پدر شاهد چنين موضوعى باشد چيزى است كه هرگز نبوده است .
جاحظ مى گويد: معاويه هم به سود بنى هاشم و زيان خود و قوم خود اقرار كرده است و چنان بود كه به او گفته شد در جاهليت كدام يك از دو خانواده شما يا بنى هاشم سرور بود؟ گفت : آنان در يك مورد از ما برتر بودند و سرورى داشتند ولى شمار سروران ما از ايشان بيشتر بود كه ضمن اقرار به آن موضوع ادعايى هم كرده است كه و معلوم است كه با اقرار خود مغلوب است و در ادعاى خويش هم ستيزه گر است .
جحش بن رئاب اسدى هم هنگامى كه پس از مرگ عبدالمطلب به مكه آمد و ساكن شد، گفت : به خدا سوگند با دختر گرامى ترين شخص وادى ازدواج مى كنم و با نيرومندتر ايشان هم پيمان و هم سوگند مى شوم . او با اميه دختر عبدالمطلب ازدواج كرد و با ابوسفيان بن حرب هم پيمان شد و ممكن است كه نيرومند قريش گراميترين ايشان نباشد ولى ممكن نيست گفته شود گراميتر آنان گرامى تر ايشان نيست . ابوجهل هم در اين مورد به زبان خود و بنى مخزوم كه قوم او بودند حكم كرده و گفته است ما با آنان چندان ستيز و هم چشمى كرديم تا همپايه ايشان و چون اين دو انگشت شديم . بنى هاشم ناگاه گفتند، پيامبر از ماست . مى بينيد كه نخست اقرار به تقصير كرده است ، سپس مدعى شده است كه با ايشان مساوى شده اند و مى گويد همواره در صدد رسيدن به مقام ايشان بوده و بعد مدعى مى شود كه به آنان رسيده است . در اقرار خود محكوم و در ادعاى تساوى ستيز گر است ، هنگامى كه معاويه از او درباره بنى هاشم پرسيد (334)، گفت : آنان بيشتر اطعام مى كند و بيشتر بر سرها شمشير مى زنند و اين دو خصلت بيشترين شرف را در بر دارند.
ابو عثمان جاحظ مى گويد: و شگفت است كه حرب بن ايمه بخواهد با شرف عبد المطلب برابرى كند و خود را همتاى او بداند. حرب به صورت يكى از پناه بردگان به خلف بن اسعد كه جد طلحه الطلحات (335) است سيلى زد. آن شخص پيش خلف آمد و شكايت آورد، خلف برخاست و پيش حرب كه كنار حجر اسماعيل نشسته بود رفت و بدون هيچ گفت و گويى بر چهره او سيلى زد و آب از آب تكان نخورد. سپس ابوسفيان بن حرب پس از مرگ پدرش جانشين او شد و ابوالازيهر دوسى كه ميان قبيله ازد داراى منزلى بزرگ بود با او هم سوگند و هم پيمان شد. ميان ابوالازيهر و خاندان بنى مغيره در مورد ازدواجى بگو و مگو و محاكمه بود. در حالى كه ابوالازيهر روى صندلى ابوسفيان در بازار ذوالمجاز نشسته بود، هشام بن وليد آمد و گردنش را زد. ابوسفيان در مورد پرداخت ديه يا قصاص گرفتن از بنى مغيره هيچ اقدامى نكرد و حسان بن ثابت ضمن متذكر شدن همين موضوع چنين سروده است :
همه اهل دو سوى بازار ذوالمجاز سپيده دم حاضر و فراهم آمدند، ولى پناهنده پسر حرب در آن هنگام نه روز آمد و نه شب ... - يعنى كشته شده بود. (336)
اينها كه گفتيم بخشى پسنديده از گفته هاى شيخ ما جاحظ بود.
اينك ما از كتاب انساب قريش زبير بن بكار مطالبى را كه متضمن شرح گفته هاى مجمل جاحظ است مى آوريم كه سخنان جاحظ به صورت اشاره است و مشروح نيست .
زبير مى گويد: عمر بن ابكر عدوى ، كه از خاندان عدى بن كعب بود، از قول يزيد بن عبدالملك بن مغيره بن نوفل از قول پدرش براى من نقل كرد كه قريش بر اين موضوع توافق كردند كه هاشم پس از مرگ پدرش عبد مناف عهده دار منصب سقايت و يارى دادن به حاجيان باشد، و اين بدان سبب بود كه عبد شمس مردى عائله مند و داراى فرزند بسيار بود و همواره سفر مى كرد و كمتر در مكه مى ماند. و هاشم مردى توانگر و سبك بار بود. چون هنگام حج فرا مى رسيد هاشم ميان قريش برپا مى خاست و مى گفت : اى گروه قريش ! شما همسايگان خدا و ساكنان كنار خانه او هستيد و در اين هنگام زايران خانه خدا براى بزرگداشت خانه او پيش شما مى آيند و بدين سبب ميهمانان خدا شمرده مى شوند و سزاوارترين ميهمان براى گرامى داشتن ميهمانان خدايند و خداوند شما را به اين كار ويژه گرامى فرموده است ، وانگهى به بهترين صورت كه ممكن است كسى از همسايه و پناه آورنده خود حمايت كند شما را حفظ و حمايت فرموده است . اينك ميهمانان خدا و زايران خانه او را گرامى داريد كه آنان ژوليده موى و خاك آلوده و در حالى كه از لاغرى چون چوبه هاى تير شده اند از هر شهر و ديار پيش شما مى آيند. سخنان زشت و ياوه شنيده اند و بر خار مغيلان قدم نهاده اند. توشه آنان كاستى پذيرفته و بر جامه آنان شپش افتاده است . آنان را يارى دهيد و پذيرايى كنيد. گويد: قريش هم بر اين كار يارى مى دادند و برخى از خانوداه ها به اندازه توانايى خود فقط چيز اندكى مى بخشيدند و هاشم در هر سال مال بسيارى كنار مى نهاد. گروهى از توانگران قريش هم به صورت پسنديده اى در اين باره يارى مى دادند آنچنان كه گاه هر يك صد مثقال طلاى هر قلى (337) مى بخشيدند. هاشم فرمان داده بود حوضهايى از پوست و چرم بسازند و در محل چاه زمزم پيش از آنكه حفر شود بگذارند و آنها را از آب چاههاى مكه پر آب مى كرد و حاجيان از آن حوضها آب مى نوشيدند. هاشم از يك روز پيش از روز ترويه - هشتم ذى حجه كه آب به منى و عرفات مى بردند - حاجيان را در مكه و منى و مشعر و عرفه خوراك مى داد و براى آنان تريد و گوشت و چربى و آرد تف داده و خرما فراهم مى ساخت و براى آنان به منى آب مى برد و در آن روزگاران اندك بود و همينكه حاجيان از منى مى رفتند پذيرايى و ميهمانى هم تمام مى شد و مردم به شهرهاى خود مى رفتند.
زبير بن بكار مى گويد: هاشم را به همين سبب كه براى مردم ترديد فراهم مى كرد هاشم نام نهادند، در حالى كه نام اصلى او عمرو بود و سپس به سبب خصايص عالى و برترى كه در او بود، او را به عمروالعلاء ملقب ساختند. هاشم نخستين كسى بود كه دو سفر به حبشه و شام را سنت نهاد، و هنگامى كه با چهل تن از قريش به ناحيه غزه رفته بود بيمار شد و همانجا در گذشت و او را به خاك سپردند و ميراث او را براى فرزندانش آوردند. گفته شده است كه ميراث او را براى فرزندانش آورد ابورهم عبدالعزى بن ابى قيس عامرى از خاندان عامر بن لوى بود.
زبير بن بكار مى گويد: به هاشم و مطلب دو ماه تمام - ماه شب چهاردهم - مى گفتند و به عبد شمس و نوفل دو درخشان مى گفتند. در مورد اينكه كدام يك از پسران عبد مناف از ديگران از لحاظ سن بزرگتر بوده است اختلاف نظر است و آنچه در نظر ما ثابت است اين است كه هاشم از ديگران بزرگتر بوده است . آدم بن عبدالعزيز بن عمر بن ثابت است اين است كه هاشم از ديگران بزرگتر بوده است . آدم بن عبدالعزيز بن عمر بن عبدالعزيز بن مروان - ظاهرا خطاب به يكى از خلفاى عباسى - چنين سروده است :
اى امين خدا! من سخن شخص متدين و نيكوكار و والاتبار را مى گويم ، كه به عبد شمس توهين مكن كه او عموى عبدالمطلب است ، عبد شمس برادر از پى هاشم است و آن دو برادر تنى يكديگر و از يك پدر و مادرند.
زبير بن بكار مى گويد: محمد بن حسن از محمد بن طلحه از عثمان بن عبدالرحمان از قول عبدالله بن عباس براى من نقل كرد كه مى گفته است : نخستين كسى كه سفر و كوچ بازرگانى را معمول ساخت و براى آن بار بست هاشم بود و به خدا سوگند كه قريش پيش از آن هيچ بار و ريسمانى براى سفر نبسته بود و هيچ شترى را براى بار نهادن به زانو در نياورده بود و اين كار را فقط به يارى هاشم انجام داد. و به خدا سوگند نخستين كسى كه در مكه آب شيرين به مردم آشاميديد و در خانه كعبه را زرين ساخت عبدالمطلب بود